معنی میوه های خشک کرده

لغت نامه دهخدا

خشک میوه

خشک میوه. [خ ُ وَ / وِ] (اِ مرکب) آجیل. (یادداشت بخط مؤلف):
ایا جمال رئیسان ز لفظ من معنی
برون نیاید جز خشک میوه ٔ مرسوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا
هر دوستی که خوانش من اندر نهم به پیش
شیرینیش مدیح بود ترشیش هجا
آخر چو شیرخواره شوند از هجا و مدح
ارجو که خشک میوه دهد خواجه بورجا.
سوزنی.


خشک

خشک. [خ َ ش َ] (اِ) مقل. کول. مقل مکی. آرد میوه مقل. (یادداشت بخط مؤلف).

خشک. [خ ُ] (اِخ) نام دروازه ای از دروازه های هرات. (از معجم البلدان).

خشک. [خ ِ] (اِ) نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف).
در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج 2 ص 131 آمده است: در جنگلهای بلوطدرخت اصلی درخت بلوط است و درخت و درختچه های دیگر وجود دارد که یکی از آنها خشک می باشد ظاهراً دو نوع خشک باید وجود داشته باشد یکی آن است که در فوق آمد و در جنگلهای ارومیه و شیراز دیده میشود و دیگری «خشک » است که در جنگل های شمشاد لاهیجان وجود دارد. چنانکه در ج 2 جنگل شناسی کریم ساعی در ص 117 آمده است و این خشک در زبان فرنگی نام دیگری جز آنچه در قبل آمده دارد البته گونه سومی بین سیرجان و کرمان دیده شده که نام آن هنوز تعیین نگردیده است میوه آن هفت برگ قرمز و سمی است و از چوب آن کلاه تابستانی سبک می سازند.

خشک. [خ ُ] (ص) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد. (از ناظم الاطباء). یابس. بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده. جاف. ضامل. هَشیم. (منتهی الارب). حَفیف. (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤلف):
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
هم ببین خانه ٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است.
خاقانی.
تجفاف، خشک کردن چیزی را. تجفیف، خشک کردن چیزی را. جفاف، خشک گردیدن جامه. (منتهی الارب).
- امثال:
خشک به خشک نمی چسبد، نظیر؛ چاقو دسته ٔ خود را نمی برد.
- چوب خشک، چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد:
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.
فردوسی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- آهن خشک، فولاد. ذکر. (یادداشت بخط مؤلف).
- بخشک زدن، بخشک برزدن، خشکه گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف):
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
- خشک استخوان، استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت:
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی.
فرخی.
- دهان خشک، دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد:
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.
فردوسی.
- سرفه ٔ خشک، سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب. (یادداشت بخط مؤلف): آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- لب خشک، لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد:
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.
سعدی (بوستان).
- معده ٔ خشک، معده ای که یُبس شده است. معتقل.
- می خشک، می بدون نقل و مزه، بی آواز و ساز. (یادداشت بخط مؤلف):
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجب تر که خورد باده ٔ تر خشک
بی نغمه ٔ زیرش به می خشک شتاب است.
منوچهری.
- نان خشک، نانی که رطوبت آن رفته باشد و کاملا خشک و شکننده شده باشد.
- || نوعی نان است. کاک. قاق.
- || تهی. خالی. بی نانخورش. پتی. (یادداشت بخط مؤلف): گندپیر خوردی بریخت، گفت مرا نان خشک آرزو است. (از ترجمان البلاغه رادویانی).
بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق.
سعدی (گلستان).
|| ممسک. بخیل. (از ناظم الاطباء). خسیس.
- خشک دست، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- دست خشک، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- ناخن خشک، بخیل. خسیس. ممسک.
- سفره ٔ خشک، بخیل. خسیس. آنکه سفره ٔ او گسترده نشده است تا همه از آن برخوردار شوند.
|| لنگ. قطیفه که در سر حمامها برای خشک کردن بدن آورند. || بی فایده. بدون نفع. بدون اثر و فایده. || بی بر. (ناظم الاطباء). || کمی کمتر از وزن معهود. اندکی قلیل تر. کمی کمتر. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف): تختی از همه زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد باره مجلس زرینه نهاده هر باره یک گز درازی و گزی خشک تر پهنا. (تاریخ بیهقی).
- خشک بودن، کمی کمتر از وزن معهود بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خشک کشیدن، کمی کمتر از وزن معهوده سنجیدن. مقابل جرب کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| غیرعاقل. دیوانه گونه. کم عقل. (یادداشت بخط مؤلف).
- کله خشک، بدون عقل. سخت عصبانی. آنکه کارها را از روی عصبانیت و بدون عقل کند.
|| محض. بحت.صاف. صرف. خالص. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خشک زر، تمام زر.بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک.
- خشک طلا، تمام زر. بی عیار. طلای خشک.
- زر خشک، تمام زر. بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک:
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گران مایه های گوهر و مشک.
نظامی.
برون از طبقهای پر زر خشک
بصندوق عنبربخروار مشک.
نظامی.
|| متحیر. مبهوت. (یادداشت بخط مؤلف):
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک برجای بمانند چو بر تخته ٔ صور.
فرخی.
- خشکش زدن، سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای: فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد.
|| ور چروکیده شده، چروک خورده، از طراوت سخت افتاده:... پایهایش همه... و خشک شد. (تاریخ بیهقی). همیج، آهوماده ای که روی وی خشک شده باشد از دردی که عارض شود وی را. (منتهی الارب). || پژمرده. (ناظم الاطباء). مُردَه. مقابل تر. مقابل سبز. (یادداشت بخط مؤلف):
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
(اسدی نخجوانی).
قشوش، خشک گردیدن گیاه.همق، گیاه خشک. تَصَیﱡع؛ خشک شدن گیاه. تَصَوﱡع، خشک شدن گیاه. (منتهی الارب). || بی حرکت از فالج و مانند آن چون خشک شدن دست یا پای، بی حس گردیدن آن، اَشَل ّ. (یادداشت بخط مؤلف). دست خشک را گویند. (از دیاتسارون ص 54). || بی محبت. بی مهربانی. (یادداشت بخط مؤلف).
- بوسه ٔ خشک، بوسه ٔبدون مهر و عشق:
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
بسه بوسه ٔ خشک در ماهیانی.
فرخی.
- تعارف خشک، تعارف بدون محبت. تعارف صرف بدون علاقه.
- جواب خشک، جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
- سخن خشک، سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت.
- سلام خشک، سلام بدون ابراز محبت:
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.
نظامی.
- کاغذ خشک، کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
- لاس خشک، عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی.
|| سخت پای بند ظاهر. متقشف. (یادداشت بخط مؤلف). بدون انعطاف.
- تقدس خشک، تقدسی که پای بند ظاهر دین است. تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
- زاهد خشک، ظاهری. متقشف.
- زهد خشک، تقدس خشک. اعمال بر ظاهر دین:
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان.
سعدی (بوستان).
- قاضی خشک، قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
|| بی روغن. بی چربو. بی چربی. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف):
حلق زیرینت باز چرب کند
قلیه ٔ خشک دو پیازه ٔ من.
سوزنی.
- پلوی خشک، پلویی که روغن آن کم باشد.
- چلوی خشک، چلویی که روغن آن کم است.
- کباب خشک، کبابی که چربی آن سوخته شده است.
|| بی فرش. بی گستردنی (مقصود از فرش و گستردنی هر چیزی است که بپوشانند اعم از سبزی و گیاه یا پارچه و امثال آن):
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک.
دقیقی.
شما نیز فردا برین ریگ خشک
مباشیداگر بارد از ابر مشک.
فردوسی.
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک.
فردوسی.
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن.
عسجدی.
اجداب، خشک و بی نبات گردیدن جایی. ارض سنه؛ زمین خشک بی نبات. جدوبه:خشک بی نبات گردیدن جایی. جدیب، جای خشک بی نبات. (منتهی الارب). || تمام شده. بپایان رسیده. (یادداشت به خط مؤلف):
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ چون قیر اوی.
فردوسی.
به پستانها در شود شیر خشک
نبوید بنافه درون نیز مشک.
فردوسی.
جلب، خشک شدن خون. اجلاب، خشک گردیدن خون. ذب، خشک شدن حوض درآخر گرما. (منتهی الارب). || بی باران. (یادداشت بخط مؤلف): هلکه، سال خشک و بی آب. اقشعرار؛ خشک و تنگ گردیدن سال. (منتهی الارب).
- خشک ابر:
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی.
جامی.
- خشکسالی، سالی که بر اثر نیامدن باران قحطی ایجاد شده باشد.
- هوای خشک، هوایی که مدتی بدون باران مانده است.
- || هوای گرم. گرمی زیاد هوا:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی.
|| بی گوشت. سخت نزار. لاغر. (یادداشت بخط مؤلف):
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و انکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
شراب [ممزوج] مردمان لاغر را و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه). صوجان، هر خشک و سخت لاغر از ستور. شاسب، خشک از لاغری. عَشَمَه، خشک از لاغری. (منتهی الارب). || (اِ) بر، مقابل بحر. خشکی. (یادداشت بخط مؤلف):
نشانی ندادند بر خشک و آب
نه آگاهی آمد ز افراسیاب.
فردوسی.
به ایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب.
فردوسی.
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آرد از خشک و آب.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر، بوده ره با درنگ.
فردوسی.
لشکرگاه شاه ذوالقرنین تا بشهر کشید بیست فرسنگ بود اما راه بر خشک بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه سعید نفیسی). از دریا بگذشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند. (فتوح ج 2 ص 190).
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
بدست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
چون بر سر آب افتد [عنبر] موج او را بخشک براندازد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. (گلستان سعدی).
خاک از ایشان چگونه مشک شود
که بدریا روند خشک شود.
اوحدی.
- امثال:
بدریا برودخشک میشود. (از قرهالعیون).
|| (اِ) پره بر قفل. (فرهنگ خطی). || صف. (فرهنگ خطی). || چوب چرخ آسیا. (فرهنگ خطی).

خشک. [خ ُ] (اِخ) نام پدر داود مفسر است. (منتهی الارب).


کرده

کرده. [ک َ دِ] (ن مف) نعت مفعولی از مصدر کردن. || بجاآورده. انجام داده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناکرده. (فرهنگ فارسی معین). اداشده. (ناظم الاطباء). انجام گرفته: فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان).
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرهالاولیاء از فرهنگ فارسی معین).
- کرده آمدن، شدن. (ناظم الاطباء).
- || شایستن و لایق شدن. (ناظم الاطباء).
- کرده شدن، انفعال. (یادداشت مؤلف).
- کرده شده، ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. (ناظم الاطباء): عمله؛ کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب).
|| (اِ) فعل. عمل. کردار. کرد. (یادداشت مؤلف):
عجب آید مرا ز کرده ٔ خویش
کز در گریه ام همی خندم.
رودکی.
عبداﷲ زبیر گفت... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام. حق تعالی آگاه است بر گفته و کرده ٔ من. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش.
فردوسی.
بکن کار و کرده به یزدان سپار
به خرما چه یازی چوترسی ز خار.
فردوسی.
همی بود در بلخ چندی دژم
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم.
فردوسی.
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده ٔ خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون ز اندازه ٔ خویش.
فرخی.
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همی بردکیفر.
امیرمعزی.
اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب. (تاریخ بیهقی).
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش.
ناصرخسرو.
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
خوانند بر تو نامه ٔ اسراربی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگری.
ناصرخسرو.
برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کرده ٔ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84).
از کرده ٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم.
مسعودسعد.
وگر کرده ٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی.
خاقانی.
پس به خانه ٔ مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست. (سندبادنامه ص 245).
هر کسی نقش بند پرده ٔتوست
همه هیچند کرده کرده ٔ توست.
نظامی.
همه کرده ٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام.
نظامی.
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده ٔ خودبین و بیندیش از آن.
نظامی.
پشیمان گشت شاه از کرده ٔ خویش
وز آن آزار گشت آزرده ٔ خویش.
نظامی.
این همه پرده که بر کرده ٔ ما می پوشی
گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار.
سعدی.
بده که با تو بماند جزای کرده ٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی بر پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم.
سعدی (بوستان).
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد.
حافظ.
چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست.
صائب.
|| (ن مف) ساخته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بناکرده. (فرهنگ فارسی معین):
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ و سرای.
اسدی (گرشاسبنامه ص 254).
و این دو [مسجد] که بر شارستان است با مناره کرده ٔ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کرده ٔ شمس الملک است. (تاریخ بخارا).
|| ساخته. آفریده.مصنوع. (یادداشت مؤلف):
تویی کرده ٔ کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو بینی ندانی که آن بند چیست
طلسم است یا کرده ٔ ایزدیست.
فردوسی.
سپهر و ستاره که گردنده اند
همه کرده ٔ آفریننده اند.
فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
تویی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
فردوسی.
باقیست چرخ کرده ٔ یزدان و شخص تو
فانیست زآنکه کرده ٔ این نیلگون رحاست.
ناصرخسرو.
گر از راست کژی نباید که آید
چرا هست کرده ٔ مصور مصور.
ناصرخسرو.
خدایی کافرینش کرده ٔ اوست
ز تن تا جان پدیدآورده ٔ اوست.
نظامی.
تو نگاریده کف مولیستی
آن حقی کرده ٔ من نیستی.
|| هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء).
- ناکرده، بجانیاورده:
بدو گفت کسری ز کرده چه به
چه ناکرده از شاه واز مرد که.
فردوسی.
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
|| هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء). || تألیف شده. مؤلف. || سپری کرده. وقت گذرانیده. (فرهنگ فارسی معین). || بکارآورده. || پرداخته. || نموده. (ناظم الاطباء).
- به زرکرده، به زراندوده: المذهّب، به زرکرده. (مهذب الاسماء).
- || ساخته از زر:
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار[قیصر روم]
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.
فردوسی.

آشپزی

خشک کردن میوه

خشک کردن میوه
طرز تهیه: درون قابلمه 1 لیوان شکر را با 1 لیوان آب مخلط کنید و روی حرارت قرار دهید تا 10 دقیقه بجوشد و کمی غلیظ شود، میوه های چیپس شده (حلقه شده) را به نوبت داخل شربت بزنید و کمی تکان دهید تا شربت اضافی بریزید (شربت برای جلوگیری از سیاه شدن میوه میباشد).
کف سینی فر کاغذ روغنی بیندازید و میوه ها را روی کاغذ بچینید (کاغذ روغنی از چسبیدن میوه به کف ظرف جلوگیری میکند)، فر را روی کمترین درجه حرارت تنظیم کنید سپس سینی را درون فر قرار دهید، بسته به ضخامت میوه ها 1-3 ساعت زمان برای خشک شدن میوه ها لازم است.
میوه ها را هر 15 دقیقه چک کنید و اگر یک سمت ان خشک شد برگردانید تا سمت دیگر هم خشک شود، پس از آماده شدن میتوانید میوه ها را در محیط خانه یا یخچال نگهداری کنید.
میوه ها را با دستگاه خشک کن میوه هم میتوانید خشک کنید، فقط کافیست میوه ها را روی توری بچینید و دستگاه را به برق بزنید، همچنین میتوانید میوه ها را روی شوفاژ نیز خشک کنید.
نکته ها: بدلیل استفاده از شربت چیپس پرتقال طعم خوبی خواهد داشت و تلخی کمی که در چیپس های پرتقال بازاری وجود دارد در ان وجود نخواهد داشت (چیپس پرتقال را در زمان حلقه شدن نباید زیاد نازک ببرید).
از انواع میوه ها (سیب، موز، پرتقال، توت فرنگی، کیوی، خرمالو، آلو، زردآلو و …) میتوانید برای تهیه چیپس میوه استفاده کنید، میوه های مانند موز و توت فرنگی باید بافت محکمی داشته باشند و میوه های له شده مناسب خشک کردن نمیباشد.
استفاده از شربت اجباری نیست و استفاده بیش از حد ان موجب سوختگی میوه میشود، برای جلوگیری از سیاه شدن سیب و موز و … پس از حلقه کردن میتوانید بجای شربت انها را در کاسه آب مخلوط با آبلیمو بریزید.

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

گویش مازندرانی

خشک

خشک

فرهنگ عمید

خشک

[مقابلِ خیس] فاقد رطوبت: دستمال خشک،
بی‌آب: رود خشک،
فاقد تازگی: سبزی خشک،
فاقد ترشح طبیعی: دهان خشک، سرفهٴ خشک،
فاقد نرمی: فنر خشک، بدن خشک،
[مجاز] پژمرده (گیاه): گل خشک،
[عامیانه، مجاز] دارای حالت جدی و غیردوستانه: رفتار خشک،
(بن مضارعِ خشکیدن) = خشکیدن
(اسم) [عامیانه، مجاز] در حمام‌های عمومی، لُنگ بدون رطوبت و معمولاً تمیز،
[قدیمی، مجاز] خالص، بی‌غش: زر خشک،
۱۱. [قدیمی، مجاز] لاغر،
۱۲. [قدیمی، مجاز] اندک،
۱۳. [قدیمی] خشکی، زمین،

معادل ابجد

میوه های خشک کرده

1226

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری